کتاب «گربهای که ذن یاد میداد»، در نگاه اول کودکانه به نظر میرسد، اما کافیست پنج دقیقه به خواندنش ادامه دهید تا دیگر نتوانید قبل از تمام شدنش آن را زمین بگذارید!
با کتابی روان اما بسیار عمیق مواجهیم…
در ادامه، بخشهایی از کتاب را داخل «گیومه» آوردهام و مطالبی از خودم هم به این نوشته اضافه کردهام که داخل [براکت] آورده شده:
#معرفی_کتاب #تعمق #ذن #رضایت_درونی #بینش
در باب کتاب «گربهای که ذن یاد میداد»
«مهمترین چیز، سفر یا مقصد نیست؛ بلکه همسفره.
اگه یه نفر کسی رو نداشته باشه چی؟
هرجا که بریم، خودمون همسفر خودمون هستیم…»
«اگه به پای اژدهای کوچک آسیب نرسیده بود، هیچوقت اون منظرهی بینظیر رو توی زندگیش نمیدید.
نمیدونم فردا چه شگفتیهایی همراه داره!..»
[هر روز یک روز جدید است! ممکن است این گفته، بدیهی به نظر برسد؛ اما چند روز در زندگیمان این نگاه کودکانه، کنجکاوانه و شگفتیطلب را به روزِ جدیدمان داشتهایم؟]
«از باغستان، گیلاسها، دریاچهی راکد و شرشر بیوقفهی نهرها و وزوز بیامان باد توی درختها خسته شدم..
تو از زندگی خستهای. هر لحظه، یک موقعیت منحصربهفرد در جهان است، فقط برای تو. در لحظه از آن لذت ببر، چرا که دیگر هرگز نمیتوانی دوباره ببینیاش.
من فقط میخواستم یه لحظه تموم بشه و امیدوار بودم لحظهی بعدیش بهتر باشه ولی هیچوقت این اتفاق نمیافتاد..»
«… تلاش نکردن برای بهترین بودن، حس خیلی خوبی داره و خیلی آرامشبخشه..»
[تفکرات و نوع نگاهت به دنیا را عوض کن تا زندگیات عوض شود]
«این تابلوی راهنما، مقصد نیست. فقط مقصد رو نشون میده. کتابها هم راه نیستن، فقط میتونن کمکت کنن تا راه رو پیدا کنی. اگه تمام وقتت رو بذاری برای خوندنشون، هیچوقت به جایی که میخوای بری نمیرسی.
یعنی میگی با اینکه احساس آمادگی نمیکنم باید همین الآن راهی مسیر جدیدم بشم؟
بهتره سفرت رو شروع کنی، یه اشتباههایی هم بکنی و مسیرت رو اصلاح کنی، به جای اینکه منتظر بشینی تا همهچیز عالی بشه و هیچوقت شروع نکنی…»
«کدوم راه رو میری؟
هیچکدوم. راهِ خودم رو میرم.»
«با وجود اشتیاقش برای رسیدن به درخت کهنسال، تصمیم گرفت استراحت کند و صبح ادامه دهد.»
[قهرمان، نیاز به استراحت و تجدید قوا دارد تا بتواند سفرش را به سلامت طی کند. این اتفاق، جز با پذیرشِ ضعفِ ذاتیِ خود محقق نخواهد شد.]
«از خواب که بیدار شد باران میبارید، ولی او بیاعتنا مصرانه به مسیر خود ادامه داد.»
[همزمان، وقتی که وقتش باشد، سختیِ مسیر نباید جلوی پیشرویِ قهرمان را بگیرد.
هر لحظه ممکن است سختیها، قهرمانِ در حال فردیتیافتن را به راه عوامِ حلشده در جامعه بازگرداند. مراقب باش!]
«لحظهای درنگ کرد تا به صدای باران گوش دهد که چکچک روی برگهای گیاهان میریخت.»
[هشدار! تصورِ مقصد، تو را از لذتِ مسیر بازندارد…]
