یادداشتی دربارهی کتاب «کتابخانهی نیمهشب»، اثر «مت هیگ»
پیشنوشت: بخشهایی از متن که داخل «گیومه» نوشته شده، از متن کتاب برداشته شده..
«زندگی، آن سوی ناامیدی آغاز میشود. (سارتر)
ساده است سوگواری برای زندگیهایی که نکردهایم. ساده است حسرت پرورش استعدادهایی را خوردن که پرورششان ندادهایم….
کاری ندارد که دل آدم برای دوستانی تنگ شود که هرگز با آنها رفیق نشده، برای کارهایی که نکرده، آدمهایی که با آنها ازدواج نکرده و بچههایی که نداشته. سخت نیست که خودت را از دریچهی چشم دیگران ببینی و آرزو کنی تمام نسخههای خودت باشی که دیگران از تو انتظار دارند. حسرت خوردن ساده است و میشود مدام حسرت خورد، میشود تا بینهایت حسرت خورد، تا روزی که عمرمان تمام شود.»
حسرت، این احساس ناخوشآیند که همهی ما به قوت و ضعفی تجربهاش کردهایم..
حسرت، ترکیبی است از احساسات خشم، پشیمانی، غم و ناتوانی و افکاری دروغین درمورد بعد از اگرها.. اگر آن کار را میکردم، اگر این کار را نمیکردم..
اما به گمان من حسرت لزوما چیز بدی نیست!
اگر منِ حسرتمند، بتوانم خودم را جدا از افکار و احساساتم ببینم، اگر بفهمم که این افکارِ ناامیدکنندهی ناتوان بودنم در برابر سرنوشت، فقط فکر من هستند، و اگر بفهمم میتوانم مستقل از فکری که دارم عمل کنم، آنگاه است که به جای له شدنِ منفعلانه زیر بار حسرتم (افسردگی)، میتوانم فاعلانه از قدرت حسرتم استفاده کنم!
آنگاه، غمِ من تبدیل به انگیزه میشود، پشیمانیِ من تبدیل به تجربه، و خشمِ من دقیقا به همان نیروی پیشبرندهای تبدیل میشود که به آن نیاز دارم…
شاید تحت این شرایط، زندگی تغییر معناداری نکند، اما من آن را قهرمانانه زیستمش.
«کشف بزرگی است که بفهمی میخواهی به همانجایی پناه ببری که از آن گریخته بودی. که بفهمی زندان یک مکان نیست، زندان چشمانداز تو از زندگی است.»
نورا (بخوانید تمام ما) نیاز داشت چشم باز کند. نیاز داشت به جای سپردن زندگیاش به دست روزمرگی و مکانیزمهای دفاعی (انکار، خیالپردازی، فرار و …)، چشمش را به روی خودش، آنچه میخواست، آنچه برایش ارزشمند بود و آنچه به زندگیاش معنا و رنگ میداد، باز کند.
برای برآورده شدن این نیازِ به ظاهر بدیهی، نورا به سفری خیالی رفت. سفرِ قهرمانیِ نورا، تازه پس از خودکشیِ او آغاز شد (من خودکشی را در این داستان، نمادین میبینم. جایی که فرد، خواستِ پسزدنِ همهچیز را کنار نهاده و یکبار برای همیشه، در دوراهیِ پیش رو، آن راهی را برمیگزیند که ردپایی در آن وجود ندارد: راه فردیت خویش).
امروزه، ما به لطف کارل یونگ، روانشناس سوئیسی، ابزاری به نام «تخیل فعال» داریم که این تخیلِ کمککننده را برای ما تسهیل میکند.
به امید روزی که همهی ما قهرمان درونمان را بیدار کرده و از تسخیر روزمرگی خود به سمت زندگیای که ارزش زیستن را داشته باشد قدم بزنیم….
