تمام ما، هر روز پس از غروب آفتاب، فارغ از چگونگی گذران روز، آرام آرام به فضای درونیمان کشیده میشویم. درست شبیه خورشید که به دل مادر-زمین کشیده میشود (مرگ تمثیلی و تجربهی فضای درونی روان) تا انرژیاش را بازیافته، خود را ترمیم کرده و دوباره طلوع کند (زایشی نو)…
تمام ما، محکوم به بازگشت به «خویشتن» هستیم. اگر خودخواسته و آگاهانه به بهانهی سال نو، روز تولد، ریتم شبانهی قبل از خواب و … این کار را نکنیم، خویشتنِ درونِ روانمان، با فراخواندن اتفاقات غیرمنتظره، ما را وادار به این رجعت میکند..
تمام ما، در آخرین لحظات قبل از خواب، تنهایی عظیم انسانی (آگاهی) را لمس میکنیم.
این فراخوانی و یادآوریِ هر روزه را میتوان میمون شمرد یا آن را همچون میهمانی ناخوانده در نظر گرفت!
کارل یونگ میگوید «غاری که بیشترین هراس (مقاومت) را از ورود به آن دارید، همان غاریست که موهبت وجودی شما در آن انتظارتان را میکشد».
به بیانی نزدیکتر به این متن، مواجهه با سبکیِ تحملناپذیرِ تنهایی و احساس گناهِ اگزیستانسیال ناشی از نزیستنِ بهترینمان، همان غاریست که نیاز به مواجههی خودخواسته و آگاهانهی شبانه با آن را داریم. که اگر چنین کنیم، بعد از عبور از سختیاش، گشایشی اصیل نصیبمان میشود.
این مواجههی سهمگین سهل نخواهد شد مگر با پذیرش و باز کردن آغوش به روی انسانیت خودمان!
مسئولیت زیستن آگاهانه -آن بار امانتی که آسمان نتوانست کشید- به قدر کافی سنگین هست. باشد که آن را با سختگیری با خودمان سنگینتر نکنیم…
اگر فقط یک بار بتوانیم با چشم محبت به این پوستهی نازکِ آگاهی (ایگو/من) بنگریم، اگر فقط یک بار بتوانیم ناچیزی آن را در برابر عظمتِ نامتناهی دنیای بیرون و دنیای درون درک کنیم، کمتر بر این «من» سخت میگیریم ♥️
