“انسان، دشواری وظیفه است”…
نه!
انسان، دشواریِ انتخابِ بینِ وظایف است!
هر کجا “آری” گفتم، هزاران “نه”ی پنهان در بر داشت..
هر کجا به یاوریِ شخصی شتافتم، بیشماری از دیگران (و من) بییاور و رهاشده بود..
هر کجا به خودم نگاه و از خودم حمایت کردم، تمرکزم از دیگرانم/عزیزانِ زندگیام دور شدم…
به یاد ندارم دلخوشی ماندگاری را… این (دشواری) نیز بگذرد!
من نیز بگذرم. چونان ملودی زیبایی با بالا و پایینهایش، با غم و هیجان و آرامش و ناآرامیاش… با شروع و فضاسازی و اوجگیری و پایانبندیِ دقیقش.
من نیز جایی پایان میپذیرم. در جایجایِ زیستم پایان پذیرفتم و باز آغازی دیگر..
من نیز بگذرم. دغدغههایم، غم و شادیِ لحظاتم، همراهی و تنهاییِ بیرون و درونم، حتی تمام ارزشهای فلسفی و وجودیام! روزی تمامِ این “من” پایان مییابد؛ بدون هیچ آغاز دیگری….
چرا این را میگویم؟
شاید میگویم تا دشواریِ انتخابِ بینِ وظایفم کمی سهلتر شود!
شاید میگویم تا کمی از “هملت”م فاصله بگیرم و باز متوجه شوم که همواره میتوانم “نبودن” را برگزینم، و باز (امیدوارم که باز) به “بودنم” آری بگویم! که باز (امیدوارم که باز) انتخابِ نبودنم را به دست طبیعت واگذار کنم. و تا او مرا الزام به نبودن نکرده، دستی بگیرم؛ باشد که در این میان دست خودم را نیز گرفته باشم….
آری!
انسان، دشواریِ انتخابِ بینِ وظایف است!
و سپس، دشواریِ وظیفه…
